***
من دو بار حبیب‌الله آشوری را از نزدیک دیده‌ام. یک‌بار پیش از انقلاب و یک بار پس از انقلاب. اینک گزارشی از این دو دیدار.
فکر می‌کنم در سال ۱۳۵۶ بود که کتاب «توحید» به قلم شخصی به نام حبیب‌الله آشوری منتشر شد و به‌زودی شهره شد و در پی آن جنجالی برپا شد. نویسنده را نمی‌شناختم و تا آن زمان نامی از او نشنیده بودم. کتاب را تهیه کرده و خواندم. هرچند مضامین این کتاب در آن سال‌ها چندان غریب نبود ولی در مجموع حاوی برداشت‌های دینی رادیکال از قرآن و منابع اسلامی بود و به گمانم در تفکر به اصطلاح آن ایام ا«نقلابی» (حداقل در مواردی) راه افراط پیموده بود. با وجود این‌که من خود از کسانی بودم که در آن دوران شیفته چنین دیدگاه‌های انقلابی بودم، اما پس از خواندن کتاب در آن زیاده‌روی‌هایی می‌دیدم که قابل قبول نمی‌نمود. برداشت‌هایی از مفاهیم و مصطلحات قرآنی چون غیب و شهود و جن و ملک و به طور کلی انقلاب و . . .بیش از حد مادی و مادی‌گرایانه به نظر می رسید. اما حرف اساسی و محوری کتاب دفاع از نظام اجتماعی برابری‌طلبانه حول زیربنای اعتقادی «توحید» بود و این تفکر پس ار «طرح هندسی مکتب» شریعتی و تکیه فراوان او بر نظام مساوات‌گرایانه‌اش بر بنیاد توحید، برای من و مانند من کاملا آشنا بود و قابل دفاع. اندکی پس از آن نیز کتاب «توحید و ابعاد گوناگون آن» از اکبر گودرزی (رهبر روحانی گروه فرقان که البته در آن زمان نام نویسنده نداشت) در همین حال و هوا انتشار یافت.
در همان زمان (زمان دقیقش را اکنون به یاد نمی‌آورم) روزی عصر، دوستم آقای سید رضا تقوی دامغانی در مدرسه فیضیه به من گفت امشب آقای آشوری در مدرسه خان در یک جمع طلبگی با طلبه‌ها دیدار و گفت‌وگو دارد، حاضرید به آنجا برویم؟ با اشتیاق پذیرفتم. برای من جالب بود که نویسنده کتاب توحید با آن همه حرف و حدیث در باره‌اش را از نزدیک ببینم.
پس از نماز مغرب ما دو تن به مدرسه خان (مدرسه‌ای که به دست آیت‌الله بروجردی بنا شده و در دهانه گذر خان قم در روبروی میدان آستانه قرار دارد) رفتیم. وقتی رسیدیم آشوری در حال صحبت بود. حجره نسبتا بزرگ بود و شماری در حدود بیست-سی طلبه حضور داشتند. ما هم در جمع نشستیم و گوش فرا دادیم. کمی هم پرسش و پاسخ بود. از آن گفتارها و گفت‌وگوها اکنون چیز خاصی به یاد نمی‌آورم ولی همین اندازه می‌دانم که پیرامون همان مطالب کتاب توحید بود و او تلاش می‌کرد مدعیاتش را توضیح دهد و رفع ابهام کند. تنها نکته مهمی که از آشوری به یاد دارم جمله «جنگ عمامه» بود که فکر می‌کنم ایشان دو یا سه بار تکرار کرد. زمینه کاربرد تعبیر نیز این بود که می‌گفت: . . .حالا جنگ عمامه راه نیفتد! تعبیر قشنگ و به جایی بود. از آن زمان تا حالا این جمله را بارها و بارها به مناسبت به کار برده و می‌برم. «جنگ عمامه» کنایتی است از جنگ مذهبی و علمایی که عمدتا بر سر عقاید افراد و در واقع تفتیش عقاید و در نهایت برای سرکوبی عقاید دگراندیشان است و در تاریخ اسلام همواره در جریان بوده و در جمهوری اسلامی با شدت و غلظت تمام قابل مشاهده است. هرچه بود من و آقای تقوی راضی برگشتیم.
در اینجا بد نیست دو کلمه هم از آقای تقوی (که ناگزیر و البته با تأسف باید بگویم «دوست سابق») بگویم. تقوی همان است که دیری است رئیس «شورای سیاستگذاری ائمه جمعه کشور» است. ایشان از آغاز تشکیل این ستاد (در اوایل دهه شصت) تا کنون با حکم آقای خامنه‌ای (در آغاز به عنوان امام جمعه تهران و بعدها به عنوان رهبر نظام) منصوب شده و ظاهرا مقامی است زیبنده شخصیت ایشان و از این رو مادام‌العمر. افزون بر آن آقای تقوی از چهره‌های برجسته روحانی و با نفوذ جناح راست و اصولگراست که در مقاطع حساس و از جمله انتخابات برای ایجاد وحدت در اردوگاه آشفته اصولگرایان تلاش کرده و می‌کند. تقوی اهل دامغان است و از دوستان خیلی نزدیک و همراه و همفکر در دوران پیش از انقلاب. هر دو متمایل به نحله اسلام روشنفکری و انقلابی و فعال در این دو عرصه. آیت‌الله خمینی و دکتر شریعتی دو شخصیت محبوب ما بودند. در آن زمان ما هر دو (البته ایشان بیش از من) روحیه‌ و گرایش ضد آخوندی داشتیم و این گرایش هم برآمده از برخی آموزه‌های خمینی بود و هم بیشتر تحت تأثیر بعضی از افکار و ادبیات رادیکال شریعتی. در سال ۱۳۵۷ به مناست نخستین سالگرد درگذشت شریعتی با همکاری هم یادنامه‌ای با عنوان «مردی از کویر» منتشر کردیم که کم حجم بود و حاوی دو مقاله از من و یک مقاله مفصل از آقای تقوی. از آن‌جا که این کتاب به طور غیر مجاز منتشر شده بود، نام نویسندگان مستعار است. نام ایشان «رضا حسن آبادی» بود و نام من «حسن علوی». کتاب در همان سال ۵۷، سه بار و هر بار در ده هزار نسخه منتشر شد. احتمالا این کتاب قابل دسترسی است. در مقاله آقای تقوی گرایش فکری رادیکالی و به ویژه گرایش ضد علمایی ایشان قابل رؤیت و مشاهده است. در چنان حال و هوایی طبیعی بود که من و آقای تقوی مجذوب نوع تفکر و ادبیات آشوری و مانند او بشویم. اینها را گفتم تا بگویم که پس از انقلاب ما سه تن سه سرنوشت متفاوت یافتیم: تقوی رئیس ائمه جمعه کشور و نورچشمی نظام و معتمد رهبر آن، آشوری به اتهام بداندیشی اعدام و زیر خاک و من در همان نظام و به دست دوستان و همکاران تقوی باز به اتهام ارتداد محکوم به اعدام و سال‌ها زندانی و اکنون تبعیدی در خارج از کشور. فاعتبروا یا اولی الابصار! «بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه / زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد»!
اما دیدار دوم در پس از انقلاب بود و در مجلس اول. آبان ماه (ظاهرا روز یازدهم آبان) ۵۹ بود و روزی که قرار بود موضوع گروگان‌ها در صحن علنی مجلس به بحث گذاشته شود. با شتاب به طرف مجلس می‌رفتم (چرا که خودم هم ثبت نام کرده و می‌خواستم به عنوان مخالف حرف بزنم). در حیاط مجلس دیدم که آقای ملازاده (یکی از نمایندگان یکی از شهرهای استان خراسان آن روز) دارد با یک روحانی صحبت می‌کند. از دور سلام و علیکی کرده خواستم با شتاب بگذرم که ملازاده صدایم کرد و شخص روبروی‌اش را معرفی کرد و گفت: آقای آشوری! نگاهی کردم و شناختم. دیدم حبیب‌الله آشوری است. احوال‌پرسی گرمی کردیم. جلسه مدرسه خان قم را به یادش آوردم و کمی صحبت کردیم. گفتم: اینجا؟! گفت برای شنیدن مذاکرات مجلس در باره گروگان‌ها آمده ام. خداحافظی کرده و رفتیم.
صبح فردا ملازاده با نگرانی به من گفت که روز قبل آشوری هنگام خروج از مجلس بازداشت شده است. پرسیدم چرا؟ اظهار بی‌اطلاعی کرد. دیگر خبری از او نداشتم. فقط از طریق ملازاده می‌شنیدم که هم‌چنان در زندان است. سال بعد شنیدیم که او اعدام شده است که بسیار موجب شگفتی بود. چرا؟ جرمش چی بود؟ پاسخ روشنی وجود نداشت. فقط گفته می‌شد او فرقانی بوده و یا با آنان ارتباط داشته است. بعدها شنیده شد که با اقدام عبدالحمید دیالمه، آشوری باز داشت شده است. دیالمه نماینده جوان مشهد و یکی از افراطی‌ترین نمایندگان راست‌گرا و ضد ملی مجلس اول بود که چندی بعد در ماجرای انفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شد.
***
در اینجا ذکر خاطره‌ای دیگر نیز روشن‌گر است و مفید.
فکر می کنم سال ۵۷ بود و ماجرای حبیب‌الله آشوری هم‌چنان داغ بود و در قم طلبه‌ها پیرامون کتاب توحید و نویسنده‌اش سرگرم مجادله بودند. یک بار چند تن از دانشجویان از تهران به قم آمده، مهمان من بودند. آن‌ها پیشنهاد کردند به دیدار آقای خزعلی برویم تا در باره کتاب توحید با او صحبت کنند. ابوالقاسم خزعلی از مدرسان قم بود (البته بیشتر درس تفسیر داشت) و من هم در درس تفسیر ایشان شرکت می‌کردم. خزعلی و محمدتقی مصباح یزدی در قم سردمدار مخالفت و حتی دشمنی با آشوری بودند.
در منزل خزعلی با او دیدار کردیم. پس از مقدمه‌ای از من، دوستان پرسش‌هایشان را مطرح کردند و مجادله آغاز شد. از مضامین گفت‌وگو چیزی به یاد ندارم ولی دوستان دانشجو (به ویژه دو نفرشان) به شدت از توحید دفاع می‌کردند و آن را مترقی می‌شمردند و صد البته خزعلی نیز هم‌چنان بر باطل و ضد اسلامی و مادی بودن کتاب اصرار می‌ورزید. به‌ویژه او نویسنده کتاب را فردی متظاهر و عوام فریب می‌شمرد. او برای اثبات ادعای خود گفت یک بار آشوری در اینجا مهمان من بود و برای خوابیدنش تشک گذاشتیم، ولی او خودداری کرد و روی زمین خوابید. وی پس از این بیان با لحن پیروزمندانه‌ای گفت به آشوری گفتم: شیخ! تو هرکس را بتوانی گول بزنی، مرا نمی‌توانی! در اینجا من وارد بحث شده به طور جدی با آقای خزعلی مجادله کردم و به ایشان گفتم: حاج آقا! شما چگونه و با کدام معیاری به آشوری چنین نسبتی می‌دهید؟ من او را نمی‌شناسم ولی ساده‌زیستی و زندگی زاهدانه یک سنت اسلامی و انقلابی است و او نیز می‌خواهد چنین باشد، این که ایرادی ندارد. اصولا مگر می شود انگیزه‌خوانی کرد و کسی را بدون دلیل متهم به دروغ‌گویی و ریاکاری کرد؟ حداکثر این است که بفرمایید آشوری در ساده‌زیستی افراط می‌کند ولی این دلیلی برای متهم کردنش نیست.
***
حال می‌توانم سخن آغازین را تکرار کنم و بپرسم چه رخ داده که پس از این همه سال بار دیگر ماجرای حبیب‌الله آشوری سر زبان‌ها افتاده و پرونده مختومه گشوده شده است؟ البته گفتن ندارد که پرونده کسانی چون آشوری در جمهوری اسلامی هرگز مختومه نخواهد شد تا روزی تمام حقیقت آشکار شود و در آن روز «شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد»!. چرا که حداقل آن است که پرونده او در ابهام محض است. آیا او جرمی مرتکب شده بود؟ اگر جرمی مرتکب شده بود آیا مجازاتش اعدام بود؟ واقعیت این است که هرچند گرایش فکری آشوری به گروه فرقان نزدیک بود ولی آیا او مدافع ترور بود و یا خود در این کار دست داشت؟ اگر چنین بود می‌بایست در گروه فرقان دستگیر و محاکمه می‌شد و نشد. با این شواهد در همان زمان به این نتیجه رسیدم که کسی چون آشوری نمی‌توانسته از ترور و اعمال تروریستی دفاع کند. خوشبختانه اخیرا فرزند ایشان نامه‌ای از پدرش را منتشر کرده که در اوایل اردیبهشت ۵۸ به آیت‌الله خمینی نوشته و در آن صریحا و با تأکید اتهام عضویت و یا هر نوع ارتباط با فرقان را مردود دانسته و پس از ناامیدی از دادخواهی‌هایش در محاکم رسمی، نزد رهبر انقلاب تظلم کرده است. با این سند حداقل چنان اتهامی نیز از آشوری زدوده شده است.
حال تنها یک اتهام می‌ماند و آن اتهام دگراندیشی اوست. جدای از درست و یا نادرست بودن فلان نظریه‌اش، واقعیت این است که آن گفته‌ها نه شرعا مستوجب مجازات و آن هم در حد اعدام است و نه قانونا و آن هم در سال‌های نخستین عمر جمهوری اسلامی که هنوز خفقان و سرکوب‌های مذهبی چنان ستبر و گسترده نشده بود. با این همه، برخورد با من و کیفرخواست صادره از دادستانی دادگاه ویژه روحانیت در سال ۱۳۷۹ (این کیفرخواست و اسناد دادگاه در خاطرات زندان من باعنوان «از برلین تا اوین» اخیرا منتشر شده است) روشن می‌کند که آشوری چگونه و چرا محاکمه شده (و شاید هم اصلا محاکمه‌ای در کار نبوده) و به مرگ محکوم شده است. بعدها گفته شده که ابوالقاسم خزعلی (حداقل به گفته فرزندش مهدی خزعلی) و مصباح یزدی به کفر و ارتداد آشوری فتوا داده بودند. به گفته درست آشوری هنوز «جنگ عمامه» ادامه دارد و هنوز با عمامه آشوری (به عنوان نماد مسلمانی و اسلام شناسی‌اش) می جنگند. جنگی بی‌پایان!
البته شاید دلیل دیگری نیز در چنان برخوردی با آشوری مؤثر بوده باشد و آن هم انتقام‌ستانی برخی روحانیون از او بوده است. بعدها روشن شد که کسانی چون مرتضی مطهری به شدت با آشوری درگیری داشته و حتی وفق شواهد مکتوب مطهری سلامت شخصی آشوری را نیز زیر سئوال برده و او را آدمی ریاکار و متظاهر می‌دانسته است. این شیوه سیئه مرحوم مطهری بود که (مانند غالب علما) در جدال‌های فکری گاه نیت‌خوانی می‌کرد و از وارد کردن هر نوع اتهامی به طرف مقابل ابایی نداشت. نمونه مشهورش همان نامه او به آیت‌الله خمینی در مقطع پس از مرگ شریعتی و متهم کردنش به اتهاماتی چون مأموریت او از سوی دستگاه حکومت در سفر نهایی‌اش به خارج کشور و . . . او در دشمنی‌اش با شریعتی تا آنجا پیش می‌رود که از مرگ وی اظهار خوشحالی می‌کند و آن را مکر الهی می‌داند. آیا انتقام‌ستانی خزعلی و مصباح و دیگران در بازداشت و اعدام حبیب‌الله آشوری نقشی نداشته است؟ آیا تکرار برخی از اتهامات مطهری پدر از زبان پسر در این زمان، نوعی انتقام‌گیری از کسی نیست که دستش از این جهان کوتاست و نمی‌تواند از خودش دفاع کند؟
می دانی‌ که آقای سید علی خامنه‌ای، دوست و هم‌فکر مشهدی آشوری، نیز با او میانه‌ای نداشته ولی ظاهرا دلیل اختلاف این دو کاملا معکوس بوده است. چنان که مرحوم احمد قابل در نامه سرگشاده‌اش به خامنه‌ای در سال ۸۴ روایت کرده، خامنه‌ای مدعی بوده که مطالب کتاب توحید اساسا از او بوده و آشوری به نام خودش منتشر کرده است (انتحال یا سرقت علمی). اگر چنین بوده (چنان‌که قابل نیز مطرح کرده)، چگونه است مدعی اصلی محتویات کتاب توحید، اولا- در زمان جار وجنجال بر سر کتاب و رواج تکفیر در باره نویسنده اش و به ویژه هنگام زندانی شدن آشوری (ولو این که از او دلخور بوده) چرا از او دفاع نکرده است؟ و ثانیا- چرا و به چه دلیل مدعی اصلی کتاب در زمان زندانی و اعدام آشوری، چند مقام عالی در نظام اسلامی و انقلابی را در دست داشته و بعدها به مقام ولایت عظما برکشیده شده و کسی هم معترض نمی‌شود؟ خدایا! زین معما پرده بردار!
برگرفته از نشریه زیتون