۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

آنکه به نام مردم سخن می گوید ، دروغگو ست


حمید آقایی
با توجه به وجود غیرقابل انکار اختلافات و شکاف‌های طبقاتی – فرهنگی و گرایش‌های مختلف مذهبی و قومی در جامعه ایران، هرگز نمی‌توان از یک مردم و حتی یک ملت واحد صحبت به میان آورد. به این اعتبار هر سیاستمدار، یا به‌اصطلاح روشنفکر و یا رهبری که ادعای نمایندگی و سخنگویی مردم را، به‌عنوان یک کل تجزیه‌ناپذیر، بنماید، قطعاً دروغ می‌گوید و غیرقابل اعتماد است
اختلافات اجتماعی، فرهنگی و شکافهای طبقاتی در طول تاریخ جوامع بشری همواره وجود داشته و مبارزه برای کسب قدرت و برتری یک گروه بر گروه دیگر یک سنت و روال ثابت در همه جوامع بوده است. در این رابطه، نظریه پردازان علوم اجتماعی، فلاسفه و اندیشمندان نیز همواره و در طول قرون متوالی، سعی داشته اند تا این پدیده را تحلیل و تفسیر نمایند؛ و در صورت امکان، راه حلی نیز برای کاهش شکافها و اختلافات مزبور و یا طریقه اى براى نقطه پایان گذاشتن بر جریان مداوم این کشمکش ها، بیابند.
کارل مارکس ریشه اصلی این اختلافات را در وجود منافع و تضادهای طبقاتی می دید و راه حل و ایده ال او برای پایان دادن به این مبارزات، تحقق و حاکمیت اندیشه های سوسیالیستی و کمونیستی بودند؛ و همانطور که می دانیم، وی حتی اختلافات فرهنگی و دیگر تنش های اجتماعی و سیاسی را منبعث از تضادهای طبقاتی می دانست.
اگرچه نظریات کارل مارکس در زمینه یافتن راهی برای کاهش اختلافات طبقاتی و شکافهای اجتماعی، در نوع خود بسیار شاخص و بی نظیر هستند، اما او تنها اندیشمندی نبود که به این موضوع پرداخت؛ فلاسفه دوران قدیم و جدید، از یونان باستان تا قرون اخیر نیز، به تجزیه و تحلیل اختلافات و شکافهای اجتماعی و طبقاتی پرداخته بودند. برای مثال، افلاطون برای کاهش اختلافات و نقطه پایان گذاشتن بر رشد مبارزات و جلوگیری از تعمیق بیشتر شکاف بین طبقات مختلف اجتماعی، حکومت فلاسفه و عقلا را پیشنهاد می کرد.
دیگر فلاسفه از ارسطو تا ژان ژاک روسو و دیگر نظریه پردازان قراردادهای اجتماعی در قرون اخیر نیز همواره با این پرسش دست و پنجه نرم می کردند که آیا اختلافات اجتماعی و تنشهای موجود بین طبقات مختلف و بین مردم و رهبران سیاسی قابل حل هستند. تلاشهایی که هرکدام نقطه عزیمت و زاویه ورود خاص خود را داشتند. برخی اختلافات طبقاتی را منشا اصلی سایر اختلافات اجتماعی می دانستند و برخی دیگر بیشتر از منظر منافع قومی و ملی به تحلیل اختلافات اجتماعی می نشستند.
شاید در میان تمامی این نظریه پردازان و فلاسفه، نیکولو ماکیاولی باشد که نه در جستجوی یک راه حل ایده آلیستی برای حل اختلافات اجتماعی بر می خیزد و نه وجود تضاد های اجتماعی و طبقاتی را کتمان و نفی می نماید. از نظر وی اختلافات بین منافع طبقاتی و گروهی، و تضادها و تنشهای برخاسته از آن، حل ناشدنی اند و همواره وجود داشته و خواهند داشت؛ بعبارت دیگر اختلافات و تضاد های اجتماعی کاملا ساختاری اند و جزئی از طبیعت جوامع بشری و بطور کلی ذات انسان می باشند.
وی در کتاب معروف خود، شهریار، از قدرت سیاسی و یا دولت، بعنوان یک نیروی متفاوت از سایر نیروهای اجتماعی و طبقاتی، که درگیر تضاد و مبارزات خود می باشند، یاد می کند. قدرت سیاسی که تنها با قرار دادن خود در موقعیتی فراتر از اختلافات طبقاتی و اجتماعی، می تواند بعنوان یک قدرت مستقل ظاهر شود و اعمال آتوریته نماید. بعبارت دیگر‌ از نظر ماکیاولی، زمانی یک حاکم سیاسی می تواند آتوریته خود را حفظ کند و اختلافات اجتماعی را تحت کنترل در آورد، که خود از این اختلافات فاصله گرفته باشد و بعنوان نیروی سوم ظاهر گردد. وی تنها راه حل عملى برای تحت کنترل در آوردن تضادهای اجتماعی و طبقاتی و ایجاد تعادل و آرامش در عرصه های اجتماعی را وجود آتوریته ای که مستقل از نیروهای اجتماعی و مردم عمل می کند،‌ می دانست. آتوریته ای که از شکاف موجود بین این نیروها استفاده مطلوب می نماید و سعی می کند جامعه را به تعادل برساند.
شاید این نظریه در رابطه با برخی از کشورهای دمکراتیک و پیشرفته اروپایی، که در آنها پلورالیسم سیاسی بشکلی دمکراتیک تحقق یافته است، دیگر صدق نکند و یا بهتر است که بگوییم که این کشورها شرایطی را که ماکیاولی در آن زندگی می کرد و یا مد نظر داشت تا حدود زیادی پشت سر گذاشته اند. اما بجرات می توان گفت که در بسیاری از کشورهای جهان از جمله کشورهای خاورمیانه و ایران خودمان هنوز این نظریه می تواند کاربرد داشته باشد. به این معنی که برای تحت کنترل در آوردن تضادهای ساختاری قومی، مذهبی و طبقاتی، این کشورها در درجه نخست نیازمند دولتی هستند که فراتر از این تضادها بنشینند و با اعمال آتوریته، تعادل اجتماعی را حفظ نمایند؛ تا شاید جوامع مزبور از این طریق بتوانند مسیر طبیعی خود را از میانه این تنشها، مبارزات و اختلافات طی کنند و سرانجام به بلوغ و پلورالیسم سیاسی دست یابند.
واقعیت این است که در کشورهای منطقه خاورمیانه تضادهای قومی، مذهبی و طبقاتی همواره وجود داشته اند. همان تضادهایی که امروزه بیش از هر زمان دیگری غیر قابل حل می نمایند و انسان را اساسا نسبت به آینده این کشورها نا امید می سازند. تضادهایی که آن اندازه ساختاری شده اند، که حتی مدل فدرالیستی و شکلی از پلورالیسم سیاسی که در عراق پس از سقوط صدام حسین تجربه آن آغاز گردید، نتوانست این کشور را به تعادل و زندگی مسالمت آمیز اقوام و مذاهب شیعه و سنی در کنار هم برساند.
در این رابطه نگارنده معتقد نیست که وضعیت کنونی عراق و تضاد ها و تنش های داخلی آن که ظاهرا غیر قابل حل بنظر می رسند و آینده ای جز تجزیه این کشور متصور نیست، همگی بخاطر سیاست ها و دخالت های خارجی، بویژه ایالات متحده امریکا بوده اند. عقب افتادگی اقتصادی و فرهنگی و تضاد های بسیار عمیق تاریخی بین دو گرایش اصلی در اسلام، شیعه و سنی، و نیز رشد نیافتگی طبقه متوسط و سکولار در این کشور، همه از عوامل مهم ساختاری شدن تضادهای موجود در جامعه عراق و ناامیدی نسبت به حفظ تمامیت این کشور و دست یابی به یک تعادل سیاسی و اجتماعی در محدوده جغرافیایی مرزهای عراق می باشند.
اگرچه جامعه ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی در مقایسه باکشورهای همجوار خود از یک آرامش نسبی برخوردار است، اما در کشور ما نیز به همان اندازه کشورهای منطقه، تضاد های اجتماعی، فرهنگی و شکافهای طبقاتی، کاملا ساختاری و بسیار عمیق هستند. تضادها و شکاف هایی که نه تنها چشم اندازی برای کاهش آنها دیده نمی شود، بلکه بعلت سیاست های تبعیض آمیز نظام جمهوری اسلامی روز بروز بر شدت آنها نیز افزوده می گردد.
در جامعه ایران اما،‌ در کنار اقوام، بخش ها و طبقات معمولی و شناخته شده اجتماعی که هر یک جایگاه و منافع اقتصادی و یا قومی و مذهبی خود را دارند، یک گروه و یا یک بخش اجتماعی نسبتا گسترده از روشنفکران، نخبگان و انتلکتوئل ها، که عمدتا به کارهای فکری و فرهنگی مشغولند، حضور دارند که بدلیل ریشه های تاریخی بیش از صد سال و حضور دائمی اشان در عرصه های سیاسی و اجتماعی، از آنها می توان بعنوان یک نیروی مستقل اجتماعی که منافع خاصی نیز دارد، نام برد. نیرویی که در مقاطع مختلف با طرح گفتمانهای خاصی توانسته است تنش های اجتماعی و شکافها و اختلافات طبقاتی و فرهنگی را تحت تاثیر قرار دهد و بعنوان یک نیروی واقعا مطرح و موثر ظاهر گردد؛ و حتی گفتمان خود را تبدیل به یک ابزار قدرت نماید. البته لازم به توضیح است که بکارگیری صفاتی مانند نخبه، انتلکتوئل و روشنفکر، الزاما به معنای مثبت و یا پیشرو تلقی کردن این نیروها نیست، بلکه برای تاکید بر مرز بین این نوع از نیروهای فکری-فرهنگی، با سایر نیروهای اجتماعی از این واژه ها استفاده شده است.
یکی از نقاط ضعفی که دو پادشاه پهلوی پس از رسیدن به قدرت از آن رنج می بردند و همان نیز سرانجام تبدیل به پاشنه آشیل آنها شد، پیروی از مشاورات و راهنمایی های یکطرفه بخش هایی از نخبگان و الیت جامعه ایران بود که خود را سخنگوی ملت ایران معرفی می کردند. برای مثال رضا خان با وجودی که قدرت لازمه را در اختیار داشت که یک نظام سیاسی بر مبنای جمهوریت را پیاده کند، اما بدلیل مخالفت های روحانیونی مانند آیت الله مدرس سرانجام پذیرفت که بر تخت پادشاهی بنشیند. آخوندی که بنام ملت و بعنوان نماینده ملت برای همه مردم و آینده کشورشان تصمیمی بسیار حیاتی گرفت. رضا شاه پس از تاسیس و تثبیت کامل سلطنت پهلوی نیز با راهنمایی نخبگان و برگزیدگانی مانند سید ضیا پروژه سکولار کردن اجباری جامعه ایران را آغاز کرد. سید ضیا نیز ظاهرا خود را سخنگو و نماینده همه مردم می دانست و برای آینده کشور تصمیمات حیاتی مانند اجرای پروژه سکولاریزاسیون را به اجرا گذاشت. محمد رضا شاه پهلوی نیز با جشن های دو هزار و پانصد ساله می خواست که شکوه و عظمت ایران زمین و تاریخ آنرا زنده کند و بعنوان یک قدرت منطقه ای ابراز وجود نماید. او نیز قطعا نظرات فراوانی از سوی مشاوران و الیت و نخبگان اطرافش دریافت کرده بود.
در حقیقت نخبگان و الیت اطراف پادشاهان پهلوی یک نیروی خاص اجتماعی-فرهنگی بودند و پیشینه هاى خاص خود را داشتند. نیرویی که فقط با بخش محدودی از جامعه ایران فصل مشترک داشت و با بخش های وسیعی از جامعه عقب افتاده و سنتی ایران مرزها و اختلافات عمیقی نشان می داد. اما این نیرو هم خود را به غلط نماینده تمام مردم ایران معرفی می کرد و هم پادشاه را که به نصحیت ماکیاولی می بایست حتی مستقل از نخبگان و الیت جامعه عمل کند، همراه خود نموده بود. فرایندی که سلاطین نظام پهلوی را بتدریج از کل جامعه ایران منزوی نمود، بطوریکه بسیاری از بخش ها و طبقات ایران آندو را پادشاه خود نمی دانستند. که علت اصلی آن را در فراجناحی و فرا نیرویی عمل نکردن آنها می توان جستجو کرد.
نقش دکتر علی شریعتی در پیروزی انقلاب اسلامی غیر قابل تردید است. و همانطور که می دانیم دانشجویان طرفدار علی شریعتی و روحانیون حوزه های علمیه، به رهبری خمینی، نقش بسیار موثری در پیروزی انقلاب اسلامی داشتند. این دو نیرو نیز از مجموعه نیروهای فکری-فرهنگی، یا روشنفکری جامعه ایران بحساب می آمدند که بخاطر پیشینه هایى که به دوران مشروطه و سید جمال الدین اسد آبادی می رسید، بعنوان یک نیروی فکری-سیاسی و روشنفکری قوی در جامعه ایران مطرح بودند. این نیرو نیز ظاهرا خود را نماینده همه مردم ایران می دانست، گویی از جانب مردم صحبت می کند و مسئولیت تحقق خواسته های مردم که همانا حکومت عدل الهی است بر دوش آنها واگذار شده است.
اگرچه اکثر این نیروهای فکری-فرهنگی بتدریج از اطراف حکومت جمهوری اسلامی و رهبری آن پراکنده شدند، اما بنظر می رسد که اکثر نواندیشان مذهبی و وابسته به این نیروی فکری و فرهنگی، همچنان دچار همان توهم های همیشگی هستند و در مقام سخنگویی و نمایندگی مردم مسلمان ایران عمل می کنند و یا بدلایل واهی ممانعت از توهین به اعتقادات و احساست مذهبی مردم مانع از نقد جدی مذهب و روحانیت می شوند؛ و در این رابطه همیشه دست به عصا راه رفته و می روند. در حالیکه شاید در اندرون خود انتقادات جدی به اسلام و اعتقادات مذهبی مردم داشته باشند. در همین روزهای تاسوعا و عاشورا دیدیم که برخی از نیروهای فکری-مذهبی و برخی از هنرمندان همگام با مردم در مراسم عزاداری شرکت کردند و یا غذای نذری پختند. این نوع از عملکرد را چیزی نمی توان نامید جز همراهی ریاکارانه با مردم، که نتیجه ای جز تثبیت بیشتر و ماندگاری سنت های عقب افتاده مذهبی ندارد.
سخن آخر اینکه، با توجه به وجود غیر قابل انکار اختلافات و شکافهای طبقاتی-فرهنگی و گرایشات مختلف مذهبی و قومی در جامعه ایران، هرگز نمی توان از یک مردم و حتی یک ملت واحد صحبت به میان آورد. به این اعتبار هر سیاستمدار، یا به اصطلاح روشنفکر و یا رهبری که ادعای نمایندگی و سخنگویی مردم را، بعنوان یک کل تجزیه ناپذیر، بنماید، قطعا دروغ می گوید و غیر قابل اعتماد است.
از: گویا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر